آغاز ریشه های آدم ....
و بالوالدین احسانا…
🧔🧕پدر و مادر قاب آغاز ریشههای آدم اند.
اگر اصیل باشند، بخش مهمی از آداب، رسمها و محدوده های ناشناخته را به آدمی یاد میدهند، اسم من و تو را در گروه «پیشروان» مینویسند و با جانت کاری میکنند که تا زنده ای، «پیوسته» عاشق باشی…
پیوسته در مسیری مستقیم و درست بروی و اگر به بیراهه ای بروی زود برگردی.
پدر و مادر اصیل، کوزه گران هنرمند گِل فرزنداناند و از آنان اشیائی ماندگار میسازند.
✍️سادات اخوی
هر خوبی در وجودم هست که شایسته تحسینه، از شماست…بابا و مامان گلم…
عیار راستی از زبان جلال الدین بلخی
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو ره زند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که میجوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که میجوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
خبرهای عالم بالا
آن «بالا»، خبرهایی است که بیشتر از خبرهای زمین اند. اینجا آدمها، مشغول لگدکوبی هماند…
کشورهای وحشی دهانی باز شدهاند برای بلعیدن مرزها و نقشه ها….
کودکان میمیرند و آمار عقربههایی شدهاند برای زندگی ساعتهای جنایت …
آهوی ادراک، پا در دام صیاد حماقت است…
دیوانه ای برای بقایش ناخن به خاک حریم نقشه ها میکشد و کسی را توان بستن دستهای او نیست.
در این غوغا و هیاهوی خبرهای پایین
من به ستونی آویخته ام که پایه ای از نردبان آسمان است…
درگاه آغوش دلبر…
و بوسهگاه قاصدان خبرهای آسمانی است…
📝گاهِ آستان بوسی، حرم بانوی قم..
#سید_محمد_سادات_اخوی
داستان آخر و عاقبت یک شیرازی که خیری از فال حافظ شیرازی ندید:
داستان آخر و عاقبت یک شیرازی که خیری از فال حافظ شیرازی ندید:
پارسال برای یک جلسهی شعر به شیراز دعوت شده بودم. پروازم نزدیک ظهر نشست. چند ساعت بعد، جلسه شروع میشد. تصمیم گرفتم که دو سه ساعت باقی مانده را غنیمت بشمرم و به زیارت بروم. اول رفتم حافظیه و بعد آمدم بیرون تا تاکسی بگیرم و خودم را به سعدیه برسانم.
یک پراید لکنتهی بادمجانی رنگ که پیرمردی خسته رانندهاش بود تلقتلق نزدیک شد و جلوی پایم ایستاد.
گفتم:
«سعدیه میری؟»
گفت:
«میرم عامو. اما ترافیکه، اگه پیاده بری زودتر میرسی.»
(شما همهی دیالوگهای این عزیز را با لهجهی شیرین شیرازی بخوانید.)
گفتم:
«عیب نداره.»
سوار که شدم راه افتاد و گفت:
«مگه الان سرِ قبرِ حافظ نبودی؟»
گفتم: «چرا.»
گفت: «قبر سعدی هم مث همینه!!»
از این حرفش جا خوردم و گفتم:
«خب هر کدوم لطف خودشون رو دارن.»
گفت:
«بازم سعدی بهتره! حافظ که به درد نمیخوره!»
منِ شاعر که روی هر دوی این بزرگواران تعصب دارم با دلخوری گفتم:
«نفرمایید آقا! اینها قلههای ادبیات ایران و جهان هستن.»
خیلی محکم گفت:
«اشتباه نکن! همین حافظ خیلیها رو بدبخت کرده!»
با تعجب گفتم:
«چرا؟!»
گفت:
«با همین فالهای بیخودش!!»
(البته ادبیاتِ راننده، زیاد پاستوریزه نبود. من اینجا تلطیفش میکنم تا قابل چاپ شود!)
گفتم:
«خُب معلومه! فالِ حافظ که سرگرمیه.»
گفت:
«برای شما سرگرمیه اما همین فالو (یعنی فال) زندگی خیلیها رو به فنا داده. یکیش خود من!»
با کنجکاوی پرسیدم:
«چه طور؟!»
آهی سوزناک کشید و گفت:
«سرِ زن گرفتن، فال گرفتیم گفت:
«بگیر طُرهی مَه چهرهای و قصه مخوان…»
رفتیم دخترو رو گرفتیم، عفریتهای از آب در اومد که کافر بِگِریَد!
سر انتخاب شغل، فال گرفتیم گفت:
«قبول دولتیان کیمیای این مس شد…»
کار بابامونو ول کردیم زدیم تو کار دولتی، 30 سال سگدو زدیم آخرشم این شد وضعمون! پسرو اومد خواستگاری دخترمون، فال گرفتیم گفت:
«حجلهی حُسن بیارای که داماد آمد…»
سر حرف حافظ دخترمونو شوهر دادیم، داماد بد از آب در اومد، دخترمونو سیاهبخت کرد.
یه فالو هم گرفتیم که با پول پاداش بازنشستگیمون چه کنیم؟ گفت:
«بذار توی بورس!»
گذاشتیم توی بورس، خاک و باد شد!»
پرسیدم:
«مگه حافظ برای بورس هم شعر داره؟»
گفت:
«همون که میگه:
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم…»
با تعجب گفتم:
«بوس به بورس چه ربطی داره؟!»
گفت:
«ما بوس رو به فالِ بورس گرفتیم! این آخری هم شک داشتیم که ماشین از غریبه بخریم یا ماشین باجناقمون رو بگیریم؟ فال گرفتیم. گفت:
اهل نظر معامله با آشنا کنند…
با باجناقمون معامله کردیم این لَگَن رو انداخت به ما، دو برابر پول خودش خرج تعمیرش کردیم!»
به سعدیه که رسیدی، گفتم:
«به نظرم شما دیگه با فالِ حافظ، تصمیم نگیر!»
گفت:
«نه دیگه غلط بکنم!»
بلافاصله گفت:
«چند وقته دارم فال سعدی میگیرم، خیلی کارش درسته!»
چشمانم از تعجب گرد شد.
موقع پیاده شدن با خندهای عصبی گفتم:
«یه مدت هم فالِ خیام بگیر، نشد برو تو کار فالِ ایرج میرزا، اون دیگه جواب میده!»
ناسزایی گفت و گازش را گرفت و دور شد.
یادم آمد که خودم هم در زندگی چه تصمیماتی که با فال حافظ نگرفتهام اما خوشحال بودم که لااقل بوس را به فالِ بورس نگرفتهام که به خاک سیاه بنشینم!
✍️ شروین سلیمانی (شاعر و طنز پرداز)
بچههای غیور ما، بچههای... اونا
برای مدافعان ایران…بچههای غیور پدافند…
و ما قدر این اتحاد ملی را میدانیم..
خوشبوترین نام جهان
در لابلای کتاب قطور تاریخ
هر جا نام تو بود
معطر بود
که خاصیت نام تو
عطراگین بودن است.
که نام تو خوشبوترین نام جهان خلقت است.
خوشبو
چون گل محمدی🌹
روز میلادت بر همهی ما مبارک باشد حضرت رحمةللعالمین، حضرت پدر، حضرت محمدمصطفی (صلی الله علیه و آله)…هزار و پانصدمین سالگرد میلادت…
حجاب علم
و علمی که قرار بود، نجات دهنده باشه، ریسمان عقل شده. حجاب شده، جلوی دیدگان عقل را گرفته!
ترسم که به کعبه نرسی اعرابی
این ره که تو میروی به ترکستان است!
شیر افکن است بادیه ی ابتلای ما
که سرور آزادگان جهان گفت:
این عرصه نیست جلوه گه روبَه و گُراز
شیر افکن است بادیه ی ابتلای ما
همراز بزم ما نبُوَد طالبان جاه
بیگانه باید از دو جهان، آشنای ما
برگردد آنکه با هوسِ کشور آمده
سر ناوَرد به افسر شاهی، گدای ما
ما را هوای سلطنت مُلک دیگر است
کاین عرصه نیست در خور فرّ همای ما
✍️جناب نیر تبریزی