داستان آخر و عاقبت یک شیرازی که خیری از فال حافظ شیرازی ندید:

داستان آخر و عاقبت یک شیرازی که خیری از فال حافظ شیرازی ندید:

پارسال برای یک جلسه‌ی شعر به شیراز دعوت شده بودم. پروازم نزدیک ظهر نشست. چند ساعت بعد، جلسه شروع می‌شد. تصمیم گرفتم که دو سه ساعت باقی مانده را غنیمت بشمرم و به زیارت‌ بروم. اول رفتم حافظیه و بعد آمدم بیرون تا تاکسی بگیرم و خودم را به سعدیه برسانم.

یک پراید لکنته‌ی بادمجانی رنگ که پیرمردی خسته راننده‌اش بود تلق‌تلق نزدیک شد و جلوی پایم ایستاد.

 

گفتم:

«سعدیه میری؟»

گفت:

«میرم عامو. اما ترافیکه، اگه پیاده بری زودتر می‌رسی.»

(شما همه‌ی دیالوگ‌های این عزیز را با لهجه‌ی شیرین شیرازی بخوانید.)

گفتم:

«عیب نداره.»

سوار که شدم راه افتاد و گفت:

«مگه الان سرِ قبرِ حافظ نبودی؟»

گفتم: «چرا.»

گفت: «قبر سعدی هم مث همینه!!»

از این حرفش جا خوردم و گفتم:

«خب هر کدوم لطف خودشون رو دارن.»

گفت:

«بازم سعدی بهتره! حافظ که به درد نمی‌خوره!»

منِ شاعر که روی هر دوی این بزرگواران تعصب دارم با دلخوری گفتم:

«نفرمایید آقا! این‌ها قله‌های ادبیات ایران و جهان هستن.»

خیلی محکم گفت:

«اشتباه نکن! همین حافظ خیلی‌ها رو بدبخت کرده!»

با تعجب گفتم:

«چرا؟!»

گفت:

«با همین فال‌های بیخودش!!»

(البته ادبیاتِ راننده، زیاد پاستوریزه نبود. من این‌جا تلطیفش می‌کنم تا قابل چاپ شود!)

گفتم:

«خُب معلومه! فالِ حافظ که سرگرمیه.»

گفت:

«برای شما سرگرمیه اما همین فالو (یعنی فال) زندگی خیلی‌ها رو به فنا داده. یکیش خود من!»

با کنجکاوی پرسیدم:

«چه‌ طور؟!»

آهی سوزناک کشید و گفت:

«سرِ زن گرفتن، فال گرفتیم گفت:

«بگیر طُره‌ی مَه‌ چهره‌ای و قصه مخوان…»

رفتیم دخترو رو گرفتیم، عفریته‌ای از آب در اومد که کافر بِگِریَد!

سر انتخاب شغل، فال گرفتیم گفت:

«قبول دولتیان کیمیای این مس شد…»

کار بابامونو ول کردیم زدیم تو کار دولتی، 30 سال سگ‌دو زدیم آخرشم این شد وضع‌مون! پسرو اومد خواستگاری دخترمون، فال گرفتیم گفت:

«حجله‌ی حُسن بیارای که داماد آمد…»

سر حرف حافظ دخترمونو شوهر دادیم، داماد بد از آب در اومد، دخترمونو سیاه‌بخت کرد.

یه فالو هم گرفتیم که با پول پاداش بازنشستگی‌مون چه کنیم؟ گفت:

«بذار توی بورس!»

گذاشتیم توی بورس، خاک و باد شد!»

پرسیدم:

«مگه حافظ برای بورس هم شعر داره؟»

گفت:

«همون که میگه:

دیدار شد میسر و بوس و کنار هم…»

با تعجب گفتم:

«بوس به بورس چه ربطی داره؟!»

گفت:

«ما بوس رو به فالِ بورس گرفتیم! این آخری هم شک داشتیم که ماشین از غریبه بخریم یا ماشین باجناقمون رو بگیریم؟ فال گرفتیم. گفت:

اهل نظر معامله با آشنا کنند…

با باجناق‌مون معامله کردیم این لَگَن رو انداخت به ما، دو برابر پول خودش خرج تعمیرش کردیم!»

به سعدیه که رسیدی، گفتم:

«به نظرم شما دیگه با فالِ حافظ، تصمیم نگیر!»

گفت:

«نه دیگه غلط بکنم!»

بلافاصله گفت:

«چند وقته دارم فال سعدی می‌گیرم، خیلی کارش درسته!»

چشمانم از تعجب گرد شد.

موقع پیاده شدن با خنده‌ای عصبی گفتم:

«یه مدت هم فالِ خیام بگیر، نشد برو تو کار فالِ ایرج میرزا، اون دیگه جواب میده!»

ناسزایی گفت و گازش را گرفت و دور شد.

یادم آمد که خودم هم در زندگی چه تصمیماتی که با فال حافظ نگرفته‌ام اما خوشحال بودم که لااقل بوس را به فالِ بورس نگرفته‌ام که به خاک سیاه بنشینم!

 

✍️ شروین سلیمانی (شاعر و طنز پرداز)

آمار

  • امروز: 75
  • دیروز: 192
  • 7 روز قبل: 1400
  • 1 ماه قبل: 2515
  • کل بازدیدها: 56402
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.

آمار

  • امروز: 75
  • دیروز: 192
  • 7 روز قبل: 1400
  • 1 ماه قبل: 2515
  • کل بازدیدها: 56402