طناب

با این‌که سعی کرده بودم زودتر از همیشه به کلاس برسم اما باز شاگردانم و زودتر تو حیاط نشسته بودند!

گفتند خانم بریم تو‌ کلاس؟

گفتم: نه!

صبر کنید من برم بعد شما بیایید!

رفتم تو کلاس و در رو بستم!

طناب رو از کیفم در آوردم و وسط کلاس انداختم!

در رو باز کردم و گفتم سلام سلام بفرمایید!

بچه ها از روی طنابی که دیده یا ندیده بودند رد شدند و به صندلی ها تکیه دادند!

کمی که از کلاس گذشت گفتم بچه ها نپرسیدید این طناب برای چی اینجا افتاده؟

خم شدم و سر طناب رو تو دستم گرفتم و پرسیدم

بچه ها ماهیت این طناب الان که تو دست منه با اون زمان که روی زمین افتاده بود چه تغییری کرده؟

این طناب همون طنابه!

اما …

حالا که یه سرش تو دست منه چه چیزی درش عوض شده؟

چه احساسی به شما میده؟

انگار روی طنابی که یه گوشه افتاده نمیشه حساب باز کرد اما

وقتی دست شماست ما شاید دلمون بخواد اون سمت دیگه ی طناب رو‌ هم تو دست بگیریم!
طناب به دست به سمت تخته رفتم و نوشتم:

«حبل»

گفتم بچه ها می دونستید در زبان عرب حبل به معنای ریسمان نیست!

بلکه به ریسمانی میگن که یک سر اون دست کس دیگری ست!

و وقتی میگیم حبل الله

یعنی …

ریسمانی از بلندای آسمان برای همه ی ما به سمت زمین کشیده شده که..

که یک طرفش در دستان قوی ترین، داناترین و مهربون ترین کس در این عالمه!

بعد …

ما این ریسمان رو نمی گیریم و به ریسمان های دیکه ای چنگ می زنیم!

ریسمانی مثل علم مون، پول مون، زیبایی مون، شهرت مون، قدرت مون، حتی خانواده مون، دوستانمون!

یعنی اگر تو زندگی احساس خطر کنیم و دنبال طنابی باشیم که ما رو بالا بکشه و نجات بده حتما روی یکی از اینها حساب باز می کنیم!

غافل از اینکه

اینها همه مثل طنابی بودند که کف کلاس روی زمین افتاده بود!

طنابی که به جایی وصل نبود!

چه علم ها که به دست الزایمر سپرده شدند!

چه شهرت ها که به نفرت رسیدند!

چه مال ها و‌ جمال ها که به آنی نابود شدند!

اما

چرا من نمیگیرم طنابی رو که اون طرف عاشق ترین کس نسبت به من ایستاده؟

چرا اصلا … نمی بینم این طناب رو؟

یا…

چرا با اینکه این طناب رو تو دستم محکم فشار میدم شک می کنم بهش؟

و از خودم می پرسم یعنی اون سمت طناب کسی هست؟

یعنی خدا اونقدر من رو دوست داره که نجاتم بده؟

و من …

من حقیر ناچیز …

این روزها میگم …

یعنی خدا اونقدر من رو دوست داره که از دست خودم و منیت هام 

از دست کمبودها و بدفهمی هام نجاتم بده؟
بعد خجالت زده بغض می کنم و میگم:

مگه تا حالا نداده؟!
در این دریای طوفانی جانم…

چنگ بزن به این طناب!

طناب رو بگیر و پله پله بالا بیا!

#به_قلم_ندا_اسدی

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.