رهگذر کوی دوست
و هو المحبوب....
و هو المحبوب....
از ده سالگی تا الان یعنی حدود ۲۶ ساااااااااال هست که هر باری که کتلت درست کردم … یادش می کنم!!
یاد اون روزی که ده سالم بود و رفته بودم خونه ی همسایه مون تا با دخترشون بازی کنم …
ما در حال بازی بودیم …
بوی کتلک همه جای خونه شون پیچیده بود …
از اون جایی که منم وقتی بچه بودم خیلی خوش غذا بودم ( نه که الان نیستم 🤪) همچین دلم برای کتلک قنج رفته بووووووود که نگو!!
خلاصه …
مادر دختر همسایه … دخترش رو صداش زد و گفت بیا تو آشپزخونه کارت دارم … دختر همسایه هم یک لحظه بازی با من رو رها کرد و رفت تو آشپزخونه …
منم منتظر نشستم … اما کمی بعد رفتم دنبالش …
رسیدم دم در آشپزخونه …
اومدم صداش بزنم که …
شنیدم مادرش داره بهش میگه بدو بخور تا اینا نیومدن!!
بخور و بروووو
من برگشتم …
کاش نشنیده بودم … کاش نرفته بودم دنبالش!
به شدت ناراحت شده بودم!
اما می دونی تمام ناراحتی ها بد نیستن!
نه تنها بد نیستن بلکه خیلی هم خوب و لازم اند برای زندگی …
این روزها که نزدیک به ده سال هست با خواهرم همسایه ام همیشه سعی کردم از هر چه که در خانه ام بوده و نبوده بهترینش رو به بچه های خواهرم بدم بعد به بچه های خودم …
حتی خیلی جاها مچ خودم رو گرفتم و فهمیدم چه قدرررررر نامحسوس ممکنه که فرق بزارم بین اون ها
چقدر محبت من به فرزندانم می تونه ناآگاهانه از ارزش های مهمون نوازی ام کم کنه … می تونه من رو خودخواه کنه! می تونه کاری کنه که دلم رو به اصولم ترجیح بدم و رفته رفته به جایی برسم که هر چی دلم و منفعتم خواست، همون بشه اصول و عقایدم!
و گذشته از این من توانایی این رو داشتم که نه تنها بین بچه های خودم و دیگران فرق بزارم … بلکه خیلی جاها اگر دقت نکنم دچار این بی عدالتی بین دخترم و پسر خودم هم میشم!
در حالیکه می دونم این مرز عدالت بین بچه ها مرزی نازک تر از مو داره و اگر لحظه ای ازش غافل بشی حتما و حتما و حتما سقوط خواهی کرد در دره ی ظلم به یکی و یا به هر دو
یکی با بی محبتی و دیگری از پر محبتی
کتلت ها رو یکی یکی سرخ کردم و مواظب بودم هر دو روشون خوب سرخ بشن … که نکنه یه سمت خام بمونه و یه سمت دیگه بسوزه!
چون من نمی تونم فقط یک سمت کتلت رو نوش جان کنم! نمی تونم روی برشته شده ترش رو بردارم و روی خام ترش رو دور بندازم!
و اگر بدونیم بچه هامون … دختر و پسرمون دو روی یک چیز هستند و جدا ناشدنی از هم … ختما حواس مون به هر دوشون هست!
و اگر باور کنیم که فرزندان ما و بچه های همسایه هامون و تمام کودکان دنیا همه و همه مخلوق های معصوم خدا هستند و شاید چند صباحی دست ما امانت باشند
بین هیچ کدوم از این مخلوقات فرق نمی زاریم!
همه شون رو مثل بچه ی خودمون می دونیم!
و به همه شون کتلت میدیم!
همون جوری که دوست داشتیم اگر بوی کتلت به بچه ی ما خورده … حتما یه تکه ی کوچیک بهش بدن!!
ن.پ: وقتی مادر حضرت علی علیه السلام از دنیا رفتن … خبرش به پیامبر صلوات الله علیه و آله رسید … پیامبر دعایشان کردند و فرمودند خدا رحمت کند او را که … اول به من غذا می خورانید و بعد به فرزندان خود غذا می داد!
نامادری نباشیم … نا همسایه هم …
ندا اسدی✍️
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط رهگذر کوی دوست در 1402/01/15 ساعت 09:03:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |