رهگذر کوی دوست
هنوزم غم چشمهای منی!
هنوزم غم چشمهای منی!
جمعه 98/10/13
هو الشهید
سلام بر شهید شب جمعه…
سلام بر فاتح دلها….
سلام بر قاسم سلیمانی…
صحنه و ماجرای شهادتت
من رو یاد دو چیز انداخت…
اولی، شهادت مسلم بن عقیل… مثل مسلم، مهمان شدی. ولی نمیدانم چرا مهمانان این قوم، کشته می شوند؟
دوم، شهادت عباس بن علی…مثل عباس تکه تکه شدی و بعد از عباس حال حرم…..
فقط اینو بدون،با رفتنت خیلی دلهامون سوخت.????
شنبه 98/09/23
هو العالم
یادم می آد وقتی ترم اول حوزه بودم وقتی اسم نوشتن مقاله میومد، اصلا حس خوبی نداشتم. همش یاد مقاله هایی می افتادم که در دوره دبیرستان، سر صف بچه ها به مناسبت های مختلف می خوندند. اصلاحس بی حوصلگی بهم دست می داد…
با همچین ذهنیتی، وقتی معاون پژوهش مدرسه گفت که پژوهش و نوشتن مقاله علمی از اوجب واجبات تو حوزه است، راستش حالم گرفته شد.فکر می کردم از پسش بر نمیام….
اما خدا خیر بده خانم لطف آبادی، معاون پژوهش مدرسه رو که دستم بگرفت و پابه پا برد تا شیوه راه رفتن آموخت… البته بهتره بگم شیوه مقاله نوشتن آموخت.
حالا الحمدلله که یه چیزی یاد گرفتم و میتونم گلیم خودم رو از آب بکشم. این هم از برکات حوزه و تحصیل…
خوب این مختصری بود از رابطه من با پژوهش جان. و اما یه کم از بانوانی که در زمینه علوم دینی پژوهشگر بودند هم بگم. برای نمونه، چند نفر از ما حوزوی ها نام آمنه بیگم، خواهر مرحوم محمدباقر مجلسی رو شنیدیم؟؟؟
درباره این بانوی عالمه در تاریخ اومده که ایشون جزء گروه تحقیقاتی بوده که علامه مجلسی برای جمع آوری کتاب شریف بحارالانوار تشکیل داده بود. همچنین کتابهایی چون شرح بر الفیه ابن مالک، شرح بر شواهد سیوطی و مجموعه مسائل فقهی از آثار این بانوی دانشمند هست. آمنهخاتون به پیشنهاد پدرش با ملاصالح مازندرانی ازدواج کرد. ملاصالح شاگرد مجلسی اول؛یعنی پدر آمنه خاتون بود. از نکات مهم درباره ایشون، اینه که مرحوم آیت الله وحید بهبهانی و مرحوم آیت الله بروجردی از نسل آمنه بیگم هستند. همچنین نقل شده که شوهرش ملاصالح مازندرانی در حلّ برخی عبارات کتاب قواعد الاحکام علامه حلی با آمنه بیگم مشورت میکرده است. خداوند انشالله که همه ما رو خدمتگذار دین قرار بده و نسل شایسته به همه ما عنایت کنه. هفته پژوهش جان هم مبارک…
منبع: ویکی شیعه
چهارشنبه 98/09/20
هوالمحبوب
امروز شهادت بزرگمردی از سلاله پاکان و نیکان است که نام او با اخلاق گره خورده است.او هدایتگری از جنس مهربانی بود که در طول زندگی پربرکت خود، علاوه بر خود سازی، با تالیف کتب اخلاقی فراوان و برپایی مجالس دینی، سعی در ساختن جامعه ای سالم و ایمانی نمود. ایشان از محضر فقیه و عارف نامدار، مرحوم آیت الله حاج شیخ محمدجواد انصاری همدانی(قدّس سرّه) بهره ها برد و با بهره گیری از انفاس قدسی آن عارف وارسته، مدارج عالیه ای را در عرفان طی کرد. ثمره جهاد علمی و اخلاقی وی کتابهایی است که هرکدام دریایی از معارف الهی را در خود جای داده است. از جمله آثار ایشان: «امام حسین(علیه السلام)»، «مهدی موعود(عجل الله تعالی فرجه الشریف)»، «اخلاق اسلامی»، «استعاذه»، «اسلام و خانواده»، «اصول دین»، «ایمان»، «تفسیر»، «تقوا»، «داستان های اخلاقی»، «گناهان کبیره »، «معارف اسلامی»، «معراج»، «نماز»، «ولایت»، «خضوع و خشوع» است.
بی گمان وجود چنین عالمانی است، که انسان گمشده در عصر فناوری را به ساحل امن ایمان رهنمون می سازد و جانهای مشتاق را به بارگاه قدس الهی نزدیک می نماید.
اما آشنایی من با آثار این عالم ربانی، به کتاب «نفس مطمئنه»بر می گردد. کتابی که هر چند از نظر اندازه دارای حجم کمی است؛ ولی از نظر مباحث و معارف، دربردارنده مطالبی عمیق و کاربردی در جهت آگاهی و بیداری دل است.
امید که همه مومنین از دریای علم این عالم بهره گیرند و در قدر توان خود، خویشتن را متخلق به اخلاق اسلامی گردانند. روح این عالم وارسته نیز غریق و قرین رحمت واسعه الهی باد.
والسلام علی من اتبع الهدی.
سه شنبه 98/09/19
این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد
فریاد میزند
احساس میکنم که مرا
از عمق جادههای مه آلود
یک آشنای دور صدا میزند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که میآید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند…
آن روز
پرواز دستهای صمیمی
در جستجوی دوست
آغاز میشود
روزی که روز تازه پرواز
روزی که نامهها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر و تمبر
بال کبوتری را
امضا کنیم
و مثل نامهای بفرستیم
صندوقهای پستی
آن روز آشیان کبوترهاست…
ای روز آفتابی
ای مثل چشمهای خدا آبی
ای روز آمدن
ای مثل روز، آمدنت روشن
این روزها که میگذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟
قیصر امین پور
پنجشنبه 96/10/21
اومدم نشسته ام روبروش و زل زدم به چشماش…
اونم مثل همیشه آروم و باوقار نشست روبروم.عاشق این آرامشش ام.سالهاست که با هم رفیقیم..البته اون بیشتر…
(راستش همیشه کم کاری و کم گذاشتن از طرف من بوده، اون که ماهه…)
دوباره دلم گرفته بود، یکی رو می خواستم آرومم کنه.بهم امید بده…خوب! چه کسی بهتر از این رفیق بامرام!
دستم رو تو دستش گرفت و گفت:باز چی شده رفیق؟نبینم غمت رو!
می خواستم شروع کنم به گفتن همه اون چی که تو دلم بود، اما انگار حرف زدنم نمی اومد.ساکت نشسته بودم و منتظر بودم. منتظر که خودش از چشمام حرف دلم رو بخونه.
ناگهان شروع کرد به حرف زدن، انگار داشت از زبون من حرف می زد، ولی آخر حرفش یه چیز دیگه بود، همونی که من میخواستم، امید و اجابت!
میخواین بدونین چی می گفت، پس خوب گوش کنید:کهیعص*این یادی است از رحمت پروردگار تو نسبت به بنده اش ذکریا*در آن هنگام که پروردگارش را در خلوتگاه خواند*گفت:پروردگارا!استخوانم سست شده و شعله پیری سرم را فرا گرفته و من هرگز در دعای تو ای پروردگارم از اجابت محروم نبوده ام….*ای زکریا ما تو را به پسری بشارت می دهیم که نامش یحیی است…
پ.ن:سوره مریم