رهگذر کوی دوست
خداوند، در قلوب پاک، ذهنهای روشن و عملهای صالح ظاهر میشود.
خداوند، در قلوب پاک، ذهنهای روشن و عملهای صالح ظاهر میشود.
*#همهی_ایل_و_تبارم_به_فدایت_مولا*
«به فرزندانم دروغ نگویید!
نگویید به سفر رفتهام. نگویید از سفر باز خواهم گشت.
به فرزندانم واقعیت را بگویید!
*بگویید به خاطر آزادی شما، گلولههای دشمن، سینه پدرتان را نشانه رفتهاند.»*
سالگرد شهادت پدرش که میشد، چادرش را سرش میکرد، میایستاد جلوی کلاس و بلند و باصلابت وصیتنامهی بابای شهیدش را برایمان میخواند:
«بگویید خون پدرتان بر تمام مرزهای غرب و جنوب کشور پریشان شده است اما *هنوز ایمان پدرتان در تمامی جبههها میجنگد.*
بگذارید قلب کوچک فرزندانم ترک بردارد و نفرت همیشهشان از ظلم در آن بدود.
بگذارید فرزندانم بدانند چرا گونههای مادرشان همیشه خیس است. چرا پدربزرگشان عصا به دست گرفته است.
*بگذارید فرزندانم به جای جغرافیای جهان، تاریخ مظلومان را بیاموزند!*
میخواهم فرزندانم ظالمان را بشناسند. دشمن را بشناسند. منافق را بشناسند.»
آخرَش میگفت به شهادت پدرش افتخار میکند و شیرینی تعارفمان میکرد.
فاطمه و فهیمه، دوساله و یکساله بودند که فرزند شهید میشوند. بعد از شهادت باباحسن، عمویشان باباحمیدشان شده بود.
فاطمه فقط چند روز بعد از تولد ۴۰ سالگیاش دوباره یتیم شد. پدرش، مادرش، خواهرش، سه خواهرزاده و شوهرخواهرش دستهجمعی با موشک صهیونیستهای قاتل آسمانی شدند.
فهیمهشان توی مدرسه سالپایینی ما بود؛ خندان و محجوب و پرانرژی. زیاد نمیشناختمَش البته. دو ماه پیش برای اجرای یک طرح قرآنی کمک کرد. هیچ دستمزدی نگرفت و تاکید کرد که حقالزحمهاش را در راه قرآن خرج کنند. حالا که دستنوشتههای ریحانهساداتش را میخوانم و حرفهای معلم فاطمهساداتش را میشنوم، غبطه میخورم به چنین مادری با تربیت چنین دخترانی.
ریحانهسادات توی کانالش نوشته بود:
«اولین باریه که از بودن تو شهرک نظامی خوشحالم. نیروهای دفاعی *حتی خانوادههاشم پیشمرگ مردمن.»*
مادرشان ربابهخانم را چندباری توی خانهشان دیده بودم؛ همان خانه نقلی و باصفایی که حالا به قول فاطمه، گودال قتلگاه عزیزانش شده. با امکاناتی که داشت دستش در کار خیر و کمک به نیازمندان بود.
یکجا و یکباره عکس هشت شهید روی میز خاطرات فاطمه نِشسته؛ *از شلمچه تا قلب تهران.*
هم دختر شهیدان است، هم خواهر شهید، هم خاله شهیدان، هم خواهرزن شهید.
الحق شانههایش مستحق این همه مدال افتخار بود.
اما امان از دل داغدیدهاش! مگر قلب یک نفر تاب تحمل چند غم را دارد؟!
زیارت جامعه میخواندند؛ «بِاَبی اَنت و اُمّی و اَهلی و مالی…». اشکهایش در سکوتی شاکرانه، بیامان میغلتید.
این جمله، دیگر یک گزارهی دعایی نبود. پدر و مادر و خانوادهاش واقعاً فدای راه حسین(ع) شده بودند.
پ.ن: کتاب مقیم ملکوت، خاطرات شهید حسن مقیمی، سرسلسه این خانواده شهید است.
#زینب_بزاز
#روایت_زنانه_جنگ
#شهیدان_مقیمی
#شهیدان_ساداتی_ارمکی
#شهیده_ربابه_عزیزی
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط رهگذر در 1404/04/17 ساعت 12:52:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |