رهگذر کوی دوست
آن فرو ریخته گلهای پریشان در باد / کز می جام شهادت همه مدهوشان اند / نامشان زمزمه نیمه شب مستان باد/ تا نگویند که از یاد فراموشان اند.
آن فرو ریخته گلهای پریشان در باد / کز می جام شهادت همه مدهوشان اند / نامشان زمزمه نیمه شب مستان باد/ تا نگویند که از یاد فراموشان اند.
یکشنبه 04/04/08
خدا گاهی ما را
گرفتار یه سری از
بنده هاش میکنه
که در مقابلشون باید
سیاست «دفع افسد به فاسد»
اتخاذ کنیم..
شنبه 04/04/07
🍂 آوینی کجاست تا روایت کند:
بالی برای پرواز نمیخواهیم
همین پوتینها ما را به آسمان میبرد
🔸 بجا مانده از مدافع وطن
سرباز پدافند میلاجرد نزدیک خنداب
#روایتهای_جنگ_تحمیلی_دوم
#قرارگاه_جهادی_اندیشه|عضو شوید👇
🆔@ANGOMANELMI_MODRRESI_MAAREF_UT
⚠️استفاده از مطالب کانال با ذکر لینک
شنبه 04/04/07
🔻قاسم سلیمانی خانهی ما هم شهید شد؟!
هر جای دل مادر که دست میگذارم یک خط روضهاست، روضههای مجسمی که به چشم دیده.
از زبان مادر شهید سیدمصطفی سادات ارمکی(از شهدای دانش هسته ای که همراه با خانواده اش به فیض شهادت نائل شد)
«شهادت سیدمصطفی چیز دور از انتظاری برایم نبود، همیشه میدانستم دیر یا زود یک روز بالاخره این خبر را میشنوم. برای همین از قبل به همسرم و پسرهایم گفته بودم هر اتفاقی افتاد اول به خودم بگویند، قول میدهم طاقت بیاورم. یکشنبه صبح در آشپزخانه مشغول بودم که همسرم دستم را گرفت و گفت بیا بنشین. یقین کردم که اتفاقی افتاده مخصوصا که دیشب ریحانه سادات روی زبانش حرف شهادت افتاده بود و ول نمیکرد. قرآن را به سینه چسباندم و گفتم: آمادهام.بچهها مِن مِن میکردند: مصطفی شهید شده…من صبور بودم اما داغ امان نمیداد: فهیمه هم شهید شده. برای هر کدامشان چندثانیه بیشتر فرصت عزاداری نداشتم چون بلافاصله اسم دیگری از عزیزانم در لیست قرار میگرفت: ریحانهسادات هم… گریه میکردم و میگفتم: منزل نو مبارکشان _فاطمهسادات… قبل از اینکه اسم سیدعلی را بیاورند پیشدستی کردم: سردار سلیمانی من هم شهید شده؟! از های های گریههایشان جوابم را گرفتم. سید علی عاشق سردار سلیمانی بود. راه میرفت توی خانه و طوری رفتار میکرد که مثلا حاج قاسم است من هم به این اسم صدایش میکردم. سردار سلیمانی ما هم پیکرش سالم نبود از روی DNA شناساییاش کرده بودند. وقتی در معراج گفتم سید علی را بدهید تا به جای مادرش برای پسرم لالایی بخوانم از سبکی تابوتش فهمیدم چیزی از چهارسالهی مان نمانده.»
تکههای دل مادربزرگ، هر کدام جایی افتادهاند؛ زیر آوار، کنار فاطمه و فهیمه…کنار پیکر سوختهی سیدعلی…در تابوتِ سر به مهر ریحانهسادات… جملهاش روضه را تکمیل میکند: باید خانه را ببینی، برایم گودال قتلگاه درست کردهاند. گودالی که دلم میخواهد شکایتش را پیش حضرت زینب (سلاماللهعلیها) ببرم. کاش فقط پسرم را شهید میکردند… کاش فقط مصطفی را…»
جمعه 04/04/06
˼آخرش باید
قهرمان خودت باشی
چون همه مشغول نجات خودشونن✨
*از بازی پر حاشیه، عمدا بباز بیا بیرون
هیچ چیز مهمتر از آرامشت نیست…*
جمعه 04/03/30
و شکر برای همه ی روزمرگی هایی
که شاید از روی غفلت
حوصلهبر بود…
شکر برای امنیت و دلِخوشی که شاید بی اهمیت از کنار آن گذشتیم.
شکر که فرمانده این روزهای ما
ایت الله سیدعلی خامنه ایست…
شکر برای عزت و اقتدار روزافزون ایران…
شکر برای وجود رزمندگان دلیر ایران…
و شکر به خاطر نعمت وجود و سلامتی همسر، پدر، مادر، برادر و خواهر…
شکر برای همه ی روزمرگی ها…
شکر بی پایان…
یکشنبه 04/03/25
یادداشتی ارزشمند از استاد محمدرضا جوان آراسته
عادی زندگی کردن، به مثابه در خط مقدم جنگیدن.
من این روزها خیلی به این فکر میکنم که سهم من در جنگی که تویش هستیم چیست؟ از خودم میپرسم باید چه کار بکنم که بشود اسمش را گذاشت سهیم شدن در مبارزه؟
چطوری میشود منفعل نبود و جنگید وقتی جنگ توی خیابانهای شهرهای ماست اما دور از دسترس ما؟ چطوری میشود جنگید وقتی نمیشود سلاح برداشت و به سمت کسی شلیک کرد؟ چطوری توی زمانه ریزپرندهها و جنگهای الکترونیک و موشکهای دوربرد، منی که یک شهروند ساده هستم میتوانم به جبهه خودی کمک کنم؟
حالا نه پشت جبههای هست که بشود رفت و برای رزمندهها امکانات بستهبندی کرد، نه مرکز اعزامی هست که بشود رفت و اسم نوشت، نه صندوقهای کمک به جبههای هست که بشود تویش پول انداخت و نه هیچ راه دیگری که بشود به واسطهاش احساس سهیم بودن در جنگ پیدا کنیم.
همه اینها در حالی است که جنگ از هر زمان دیگری نزدیکتر به ماست. خط مقدمش سعادتآباد تهران است، فرودگاه تبریز است، اتوبان قم تهران است، جایی در رباطکریم است، پایگاه نوژه همدان است و منطقههایی آشنا و شبیه این.
من این روزها را با نگرانی ناکارآمدی طی کردم. نگرانی از اینکه نکند در حساسترین روزهای زندگی خودم و حیات ایران، من بیخاصیتترین کارهای عمرم را بکنم. نگران از اینکه بعدها برگردم و این روزها را مرور کنم و احساس کنم چقدر پرت از ماجرا بودهام و چقدر کودکانه این روزهای مهم را طی کردهام.
من هر روز خبرهای جنگ را دنبال میکنم، الجزیره را تماشا میکنم، چند کانال خبری ایرانی و خارجی را پیگیری میکنم و حالا از دل همه اینها یک چیزی برای معلوم شده، یک چیزی که خبر نیست و گزارش صریح هیچ کدام از خبرگزاریها نیست.
حالا تقریبا فهمیدهام باید حواسم جمع باشد روی حفظ روال عادی زندگیام. این برای من خود خود جنگیدن در خط مقدم است. این را شاید از تلاشهای خبری اسرائیل فهمیدهام. تلاشهایی که هدفش خرابی خانهها نیست، خرابی ذهن ما است.
حالا میدانم تماشا کردن فیلم با بچههایم، بیرون رفتن و بستنی خوردن، مهمانی دادن و دور هم جمع شدن، خریدهای روزانه را انجام دادن، سر کار رفتن و مثل همیشه برگشتن، شوخی کردن و سر به سر گذاشتن، سفره پهن کردن و دور هم غذا خوردن، پارک رفتن و قدم زدن و حفظ همه کارهایی که قبل از این روتین زندگی ما بوده، جهادی است که من باید انجام بدهم.
زندگی را روی روال خودش نگه داشتن یعنی، «خبری نیست، ما قویتر از این انفجارهاییم»، یعنی «آخرش ما پیروزیم»، یعنی «به نیروهای نظامی خودمان اعتماد داریم» یعنی «من به سهم خودم اوضاع روانی جامعه را به هم نمیریزم» یعنی «زخمی جنگ روانی دشمن نیستم» یعنی «جنگ احوال اقتصادی و فرهنگی ما را به هم نریخته» یعنی «آن گوشه از دنیا که نگهداریاش وظیفه من است، امن است» یعنی «همه قوای کشور توجهاش به دشمن باشد، ما توی کوچهها و خیابانهای شهر، ایران را مثل قبل نگه میداریم» یعنی «بچهها این روزها تمام میشود، شما بروید درستان را بخوانید برای روزهای آینده ایران، این روزهایش را ما جلو میبریم» یعنی «حتی اگر جنگ توی شهرهای ما باشد، ما جنگزده نیستیم» یعنی «نترسیدیم، چون ترس برادر مرگ است» یعنی «ما زندهایم».
من فکر میکنم نگه داشتن زندگی روی چرخ عادیاش، هم به نیروهای نظامی قدرت و پشتگرمی بیشتری میدهد هم دشمن به داخل نفوذ کرده را ناامید میکند.
من این روزها برای خودم یک دستورالعمل عملیاتی مهم دارم: «برای رزمنده بودن باید عادی زندگی کنم.»
پنجشنبه 04/03/22
ریشه های قوی و ضخیم درختان چند ده ساله این شکلی هستند. این عکس برای من تداعی گر خیلی از خاطرات خوب و قشنگ بچگیم بود. دقیقا در باغ های متعدد پدربزرگم که ما برای هر کدامشان اسمی گذاشته بودیم (باغ گیلاس، باغ آلو، باغ بالا، باغ پایین و…)، هر جا درختان تنومند کهنسال بالابلند میدیدی، چنین ریشه های افشان و ضخیم و پلکانی داشتند… و مایی که در عالم کودکانه خودمان، وقتی که از کنار آنها می گذشتیم، این بیخ ها و ریشه ها را به سان پلکانهایی میدیدیم که باید از انها بالا برویم؛ حتی گاهی به مقتضای بچگی و جست و خیز زیاد، نوک کفش یا دمپایی ما هم به این ریشه ها گیر می کرد و بر زمین می افتادیم (ولی گلایه ای نبود و شاید باعث خنده های بلند و جانانه ما هم می شد) …البته این پلکانهای درختی مرتفع نبودند؛ ولی خیال بچگی انسان، این توانایی را داشت که حتی این ریشه های نامتقارن و دارای پستی و بلندی را مانند پله تجسم کند و خود را در حال بالا رفتن از انها!
خصوصا چهارتا درخت آلاش حیاط پایینی پدربزرگ مرحومم… درختانی با ارتفاع بلند که انگار از بلندی شان، سرهایشان آسمان آبی را هم لمس می کرد… چهار درختی که انگار دستانشان را دور گردن هم انداخته بودند، و برگهای کوچک اما پرپشت و دندانه دارشان انچنان در هم فرو رفته بودند که مانند سقفی وسیع و بزرگ و سرسبز بودند… همین بالابلند بودن و شاخه ها و برگهای پرپشت بود که سایه این درختان را به استراحتگاهی عالی تبدیل کرده بود. استراحتگاهی که در تابستان از شدت خنکایش همه به سایه پرمهر آن چهار درخت پناه می بردند، چه انسانها و چه پرندگان…شاخه های این درختان همیشه میزبان گنجشکان و جیرجیرکها بود… و مایی که در دنیای بچگی و در گرمای تابستان، بهترین مکان برای بازی و دورهمی را سایه سار این درختان می دانستیم… البته نه فقط ما، که به ابتکار دایی جانها، لمه ای (نوعی آلاچیق محلی که موقت برای تابستان برپا می شد) هم میان سایه آن درختان پرمهر برپا بود و میزبان وعده صبحانه و عصرانه اهالی خانه….
و چه زیبا! این درختان با اصل و ریشه، اینچنین کریمانه و بی هیچ چشمداشتی، از مهمانهای هر روزه و یا گاه و بیگاهشان پذیرایی می کردند و مامن کسانی بودند که به آنها پناه اورده بودند … و منی که فکر می کنم که چقدر انسانهای اصیل نیز این گونه شبیه درختان پرریشه هستند و آدمی می تواند در سایه ی چنین انسانهایی، دمی از قیل و قال این دنیا بیاساید و نفسی از عمق جان بکشد…انسانی مثل پدرم و همه ی پدران خوب این سرزمین…با ریشه هایی عمیق از جنس انسانیت و مردانگی و شاخه هایی پربار و گسترده از جنس مهربانی و لطف.
پنجشنبه 04/03/08
بهتر ز صد طبیب و مداوا و مرهم است
یک جرعه چای روضه ی هر هفته ات حسین (ع) !
صلی الله علیک یا اباعبدالله
#شب_جمعه